سلام ...
خیلی وقته که میخوام این مطلبو بنویسم ..ولی هر بار نتونستم چون اونقدرا که باید .................
موضوع مطلبو نمیشناختم ...از روزی که از پیشمون پر کشیده چند ماهی میگذره...
و از اونجایی که هر وقت عزیزی از پیشمون میره تازه قدرشو میفهمیم و بیشتر از
همیشه نبودشو احساس میکنیم تازه میریم سراغش تا بیشتر بشناسیمش...
منم مثل بقیه ...حالا دارم متوجه میشم که اون کی بود و ما کی هستیم..
البت هیچی نیستیم.....
چند باری دیده بودمش ولی اوج رفاقت و آشناییمون از وقتی بود که فامیل نزدیک شدیم
و برای محکم کردن این پیوند مبارک با خانواده هامون به مشهد رفتیم..
همون اول تو سفر اول و رفاقت اولی ..اولین چشمه های با حالیرو تو ذاتش دیدم
میگن وگفتن دوستو باید تو سفر شناخت و من شناختمو نشناختم...
همه حسن به مقصود رسیدرو(« اخطار»نون حسن رو با کسره بخونید)
با چهره خندون و نشاط ظاهری میشناختیم و همینطور هم بود..... با صفا
و توی اون سفر پر خاطره و طرب انگیز کل شور و شوق مسافرتو با آدمای با حالش تجربه کردم
ولی وقتی که به مقصود رسید تازه فهمیدیم توی اون چهره خندونو شاد
چه مرامایی بوده ...از غیرت ایرونی تا بیرق مسلمونی و از محبت حسینی تا صورت نورانی
همه این مراما تو وجودمون هست ولی درجه بندیاش فرق میکنه ..
نمیدونستم حسن به مقصود رسیده ..تو فامیل یا هر جا که از خودش ردی گذاشته یه ارتشبد بوده
حالا که تنهام بی حسن به مقصود رسیده ..حالا که اون به مقصود رسیده
نمیدونم باید زودتر میدیدمش یا اصلا نمیدیدمش...از یه طرف میگم:
کاشکی زودتر رفیق میشدیم تا بیشتر ببینمش.. بفهممش..بشناسمش..
ولی میگم نه ...کاشکی اصلا نمیدیدمش ..آخه تا اومدم از فامیلی ..رفیقش بشم
رفت اون بالا که نتونم بگیرمش...و من رفتم تو خماری ....... ومن برای اون و خیلی های دیگه
یه رفیق بودم ...ولی یه رفیق نارفیق.......
تو ختم حسن به مقصود رسیده یکی از دوستام اومد..نشست تو مجلس..
اصلا به مقصود رسیدرو نمیشناخت...دیدم داره گریه میکنه ..حقیقتش
باورم نشد...فهمیدو گفت چه بچه نازی بوده ..گفتم چطور؟
گفت چون منو به گریه انداخت..عکسش...چهرش...و سوگش
تو رفتی و به مقصود رسیدی تو معبود بدیدی برسیدی
به قول یه دیوونه یا حسن و یا حسین